شوپه در شالیزار
شوپه/شالیزار
شوپه یا شب پایی یا به عبارتی نگهبانی از محصول مزرعه بهنگام شب که برای حفاظت از محصول در مقابل خطر حمله خوک و گراز انجام می شده است. شوپه گر شب را در بالای نپار با سروصدای بسیار و های و هوی گاه و بیگاه خود به صبح می رساند. سرو صدای آدمها باهم متفاوت بود. آنها حتی ازسرو صدای یکدیگر در دل شب همدیگر را می شناختند. شوپه گر برای ایجاد سرو صدا جهت جلوگیری ورود خوکها به مزرعه از هر وسیله ای که می توانست استفاده می کرد. ازجمله وسایل مورد استفاده برای شوپه پیتهای حلبی بود. شوپه گران برای فراری دادن خوکها دم غروب به پیتهای حلبی می کوبیدند و با آن صدایی طبل در می آوردند. با آن خوکها را فراری می دادند. صدای کوبیدن افراد با هم فرق می کرد. درهنگامه غروب و زمانی که قرص خورشید خونرنگ به آرامی در انتهای افق محو می شد. دهها پیت حلبی در دشت به صدا در می آمد. انگار شوپه گران به اجرای مراسم آیینی خاصی مشغولند. این سروصدا ها از دلها لبریز از شادی و آرامش خبر می داد. آنها می دانستند در تاریکی که دقایقی دیگر فرا می رسد تنها نیستند.
غیر از پیتهای حلبی راسته یا مترسک نیز از وسایل ضروری شوپه در جالیز بود مترسک را با تکه های چوب وکُل رختهای کهنه یعنی بشدت کهنه و غیر قابل استفاده درست می کردند وگرنه لباس آدمها نیز کهنه و وصله دار بود. به دستهای مترسک نیز پارچ حلبی کهنه با دو سنگ آویزان می کردند که با وزش نسیم نسیم تکان می خوردند و صدا می کردند که موجب ترس پرنده ها در روز و فرار خوکها در شب می شد. در ساختن مترسک هرکس هر هنر و سلیقه ای خاص خودش را بکار می برد.
شبها بالای نپار بسیار خنک بود. نسیم از سرشب وزیدن می گرفت و صبحدم خنکای نسیم به سوز و سردی می گرایید که بسیارفرحبخش بود. شبها ی مهتابی روی نپار به آسمان پرستاره و نور افشانی مهتاب نگاه می کردم و با صدای جیر جیرکها به خواب می رفتم تمامی آسمان و زمین هماهنگ بودند و راه شیری به زیبایی در گوشه ای از آسمان خود نمایی می کرد.
بار اول به بَبَه گفتم تنهایی چطور شب را به سحر برسانیم؟ خندید و گفت که ما تنها نیستیم آفتاب غروب ما مشهدی غفار است و آفتاب درآمد ما هم کبلایی و مشهدی اسداله هستند. سمت شمال پسر مشهدی لطف الله و سمت جنوب هم شوپه گر حاجی عبدالله است. تمام دشت پر از شوپه گر است. با این وصف با وجود آن همه سرو صدا و شلوغی و آتشی که در کِله یا همان شومینه روباز نپار، تمام شب زبانه می کشید، با روشن شدن هوا مشاهده می شد که گلَه خوکها در گذر از زمین بخش زیادی از محصول را خورده یا لگد مال کرده اند. بازهم فرزندان آه و ناله پدر و مادر را در از دست دادن این همه محصول که نتیجه چند ماه زحمت آنها بوده است نظاره گر بودند که البته جز تآسف کار دیگری از دست آنها بر نمی آمد.




